Freitag, 12. Juli 2013

دانش – قدرت – خشونت: اندر حکایت پان‌فارس‌ها و پان‌ترک‌ها – علیرضا اصغرزاده

دانش – قدرت – خشونت: اندر حکایت پان‌فارس‌ها و پان‌ترک‌ها – علیرضا اصغرزاده

اخیراً نشریه مهرنامه مصاحبه‌ای انجام داده است با جناب دکتر سید جواد طباطبایی، پژوهشگر فلسفه و تاریخ و یکی از ‏متفکران شناخته شده ایرانی. این عضو برجسته جامعه روشنفکری در ایران در رابطه با زبان و فرهنگ مردم آذربایجان ‏سخنانی بر زبان رانده است که نمی‌شود از کنارشان به همین سادگی گذشت، چرا که نگرش ایشان در عین حالی که از ‏سطح نازل سواد و دانش آکادمیک یک مدرس و پژوهشگر دانشگاهی حکایت‌ها دارد، از سطح عمومی بی‌سوادی و فقر ‏اطلاعاتی دانشگاهیان ایران در قرن بیست و یک نیز نشانه‌های خوف انگیزی به‌دست می‌دهد.
بر اساس مشاهدات این عضو ‏هیئت علمی دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، که گویا هگل‌شناس نیز هستند و تألیفاتی در زمینه فلسفه هم دارند:‏
«زبانی را یاد گرفتن برای ایرانیان اجبار سیاسی نبود و نیست، اگر بتوان گفت اجبار فرهنگی است… مگر در زبان آذری ‏چه منابع اساسی فرهنگ بشری وجود دارد كه اینان می‌خواهند مدرسه آذری درست كنند و زبان امپریالیستی فارسی را ‏تعطیل كنند؟ كل منابع ادبی موجود آذری را می‌توان در دو ترم در دانشگاه برای پان‌تركیست‌ها تدریس كرد… شاهكار زبان ‏آذری كنونی همان حیدر بابایه سلام است و بیش از آن نمی‌توان بسطی به آن زبان داد، می‌توان مجبور كرد كه آذربایجانی‌ها ‏فارسی را فراموش كنند و جز به زبان آذری تحصیل نكنند، اما روسی یا انگلیسی جای فارسی را خواهد گرفت.» (1)‏
صاحب این قلم چالش عقاید برتری‌جویانه و نژادپرستانه جناب طباطبایی را در مشاهدات فوق، که در واقع مشتی از خروار ‏هستند، قصد نکرده است. از سوی دیگر، دفاع از توانمندی‌های زبان ترکی آذربایجانی نیز هدف و انگیزه این نوشتار نیست. ‏چیزی که من در این نوشته کوتاه قصد کرده‌ام همانا نشان دادن حضور زجرآور نابسامانی‌های متدولوژیک و خشونت‌های ‏سمبولیک نهفته در نگرش‌های این استاد سابق دانشگاه است، چرا که در مصاحبه فوق الذکر، علاوه بر عریان نمودن ‏ناآشنایی فاجعه آمیزشان با مضامین حقوق بشری و مزایای بدیهی آموزش به زبان مادری – که نباید برای یک پژوهشگر ‏مدرن نامعلوم بوده باشند ـ جناب طباطبایی از منظر متدولوژی علمی مرتکب چندین نوع خشونت و جنایت معنوی و گفتمانی ‏علیه مردم آذربایجان و مردمان ترک زبان ایران شده‌اند. ‏ یکی از این خشونت‌ها که انتظار می‌رود معرف حضور همه دانشجویان مبتدی حوزه‌های علوم اجتماعی و فلسفی باشد، ‏خشونت و جنایت سمبولیک نام دارد که در رابطه‌ای تنگاتنگ با «قدرت سمبولیک» تولید می‌شود. قدرت سمبولیک از نقطه ‏نظر پی‌یر بوردیو، یکی از بزرگ‌ترین و مطرح‌ترین جامعه‌شناسان قرن بیست، قدرتی است ویرانگر که مشروعیتش را از ‏طریق حرف‌ها و صحبت‌ها و بحث‌های مطلق‌گرا و تحکم‌آمیز، از طریق حکم‌ها و قضاوت‌های جوهرگرایانه در رابطه با ‏تاریخ و زبان و هویت مردمان کسب می‌کند. هنگامی که این نوع نگرش‌های آمرانه و تحكم‌آمیز از طریق کانال‌های «مشروع ‏و رسمی» مانند سیستم تحصیلی، نشریات، جراید و رسانه‌های همگانی سمعی و بصری مرتب تولید و باز تولید می‌شوند، به ‏مرور زمان مشروعیت و مطلقیت آنان چنان طبیعی و نرمال جلوه می‌کند که حتی قربانیان آن گفتمان دگرساز نیز به خشونت ‏و جنایت نهفته در آن پی نمی‌برند و به چالشش نمی‌کشند. در نتیجه همین مشروعیت دادن‌ها، نرمال سازی‌ها، شک‎ ‎نکردن‌ها ‏و سؤال نکردن‌هاست که جنایت‌های به مراتب سهمناکی مانند نفی زبان مردمان، امحاء فرهنگ‌ها و دستکاری در تاریخ‌ها و ‏هویت‌ها نه تنها به مثابه جنایت شناخته نمی‌شوند؛ بلکه به صورت اموری عادی و نرمال پذیرفته می‌شوند. وظیفه و مسئولیت ‏یک روشنفکر پیشرو در همچو عرصه‌ای چه می‌تواند باشد؟ عریان نمودن روابط قدرت و آوردن علایم و جرایم تجاوز به ‏زیر روشنایی، یا لاپوشانی ستم و توجیه ساختارهای ستمگرانه قدرت؟ آشکار است که جناب دکتر طباطبایی، به جای ‏تجزیه و تحلیل ساختارها و مکانیزم‌های هژمونیک و ناعادلانه، دوست دارد قربانیان را مورد مواخذه و محاکمه قرار دهد! ‏
جنایت سمبولیک رابطه مستقیمی با قدرت سمبولیک دارد: قدرتی که روابط هژمونیک و ضد انسانی را مشروع و طبیعی ‏جلوه می‌دهد. مروجان و حامیان جنایت سمبولیک هر چه بیشتر با دانش و علم مرتبط باشند – مثلاً القاب و عناوین ‏پرطمطراق دانشگاهی و غیره را یدک بکشند – خشونت و جنایت شکل گرفته به همان اندازه فریبنده تر و مقبول تر می‌شود. ‏به عبارت دیگر، عالمان و دانشگاهیانی مثل جناب دکتر طباطبایی که دست به خشونت و جنایت سمبولیک می‌زنند، به ‏دزدانی می‌مانند که با چراغ برای یغمای تاریخ، فرهنگ، زبان و وقار و منزلت انسانی آمده باشند.‏
جنایت‌ها و خشونت‌ها می‌توانند از طرف دولت‌ها و زمامداران اعمال شوند؛ و نیز می‌توانند از سوی اندیشمندان، محققان و ‏دانشمندان اعمال شوند. برای مثال، تاریخ جهان مملو از نظریه‌های «علمی» دانشمندانی است که با تمسک به علم بیولوژی در ‏‏»کمتر از انسان» نشان دادن زنان، سیاه پوستان، سرخ پوستان، دگرباشان جنسی و دیگر گروه‌ها کوشیده‌اند. خشونت وارده ‏از سوی این «دانشمندان» به حدی تجاوزگرانه و آشکار بوده است که این نوع خشونت زیر نام «خطای بیولوژیک» و ‏‏»جنایت سمبولیک» در تاریخ علم‌ها ثبت شده است. برداشت از قدرت به مفهوم سنتی ِ اقتدار زمامدار و حاکم، محدودیت‌های ‏وسیعی را بر پروسه تجزیه و تحلیل قدرت تحمیل می‌کند. یکی از اساسی‌ترین این محدودیت‌ها، نادیده گرفتن نقش و رابطه ‏دانش از یک طرف، و نقش «عالمان و متفکران» از طرف دیگر، در شکل گیری روابط قدرت است. به تعبیر میشل فوکو، ‏درک و فهم قدرت جدای از رابطه تنگاتنگ دانش با قدرت در یک بستر گفتمانی، نامفهوم و بی‌معناست. اهمیت این رابطه تا ‏بدان حد است که فوکو به جای استفاده از واژه قدرت، از اصطلاح ترکیبی «دانش – قدرت» استفاده می‌کند. از دیدگاه او، ‏قدرت همیشه در یک پروسه دایره‌وار در رابطه‌ای عمیق با دانش عمل می‌کند. این پروسه از نهادهای اجتماعی و سیستم‌های ‏دولتی و غیردولتی یاری می‌گیرد و از طریق اعمال قدرت حاصله، موفق به ارائه گفتمانی همیشه جهت‌دار و مشخص در ‏خصوص شرایط و ابعاد مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، تاریخی، مذهبی، آموزشی و حتی علمی می‌شود. طی این ‏پروسه «شکل گیری گفتمانی»، قرائت‌ها و روایت‌هایی که از پشتیبانی افراد، گروه‌ها و نهادهای نیرومند محرومند، شانس ‏ظهور نمی‌یابند و به صورت دیسکورس‌های حاشیه‌ای و بی اهمیت باقی می‌مانند، مثل ادبیات تولید شده در زبان‌های ‏‏»غیررسمی،» روایت‌های گروه‌های محکوم در مورد تاریخ، ملت، وطن و غیره. ‏
‏ جناب دکتر سید جواد طباطبایی در کجای این معادله قرار می‌گیرد؟ او ادعا می‌کند که یادگیری زبان فارسی «اجبار سیاسی» ‏نبوده است! آیا انتخاب زبان فارسی به عنوان تنها زبان رسمی مملکت از طرف حکومت‌های پهلوی و جمهوری اسلامی ‏امری «سیاسی» نبوده است و یکی از عمده‌ترین مقولات سیاسی تاریخ ایران محسوب نمی‌شود؟ در چه دوره‌ای از تاریخ ‏مدرن ایران – به استثنای دوره حکومت ملی پیشه‌وری- کودک آذربایجانی این حق و شانس را داشته است که به زبان ‏مادری خود درس بخواند و آموزش ببیند؟ آیا قدغن کردن زبان ترکی در مراکز دولتی/رسمی، در مدرسه‌ها و مطبوعات ‏‏»سیاسی» نبوده است و امری سیاسی به حساب نمی‌آید؟ آیا نصب صندوق‌های جریمه در کلاس‌های درس به همراه تنبیه ‏بدنی دانش آموزان صحبت‌کننده به زبان ترکی امری سیاسی محسوب نمی‌شود؟ برگزاری جشن‌های کتابسوزان در فردای ‏سقوط حکومت ملی آذربایجان چطور؟ و آیا این یک واقعیت نیست که در قرن بیست و یک حتی اطفال دبستان نیز به روابط ‏تنگاتنگ میان قدرت، سیاست و زبان واقفند ولی به نظر می‌رسد این استاد هگل‌شناس هنوز اندرخم یک کوچه تشریف ‏دارند؟ آیا درک و فهم یک «متفکر» ایرانی از مقولات سیاسی و سیاست در قرن بیست و یک این است؟
واضح است که دانش دکتر طباطبایی در رابطه با مقوله «فرهنگ» نیز در دوره‌های ماقبل مدرن وا مانده است. می‌دانیم که در ‏کنار عقب نشینی متدولوژی‌های تقلیلگرایانه ناسیونالیستی، جهان معاصر، به‌ویژه در عرض بیست- سی سال گذشته، شاهد ‏شکوفایی متدهای مترقی تحقیق در حوزه مطالعات فرهنگی نیز بوده است. یکی از اهداف این حوزه پیشرو تحقیقاتی، ارائه ‏تعریف و قرائتی نوین از مقوله «فرهنگ» می‌باشد؛ بدانگونه که یک متفکر و پژوهشگر پیشرو، به جای تمجید و تجلیل از ‏فرهنگ هژمونیک مستبد، رسالت خود را در نقد و چالش چنین فرهنگی می‌بیند، و همزمان با چنین چالشی، برای ظهور ‏فرهنگ‌های مقاومت، قرائت‌های ضدهژمونیک و روایت‌های ظلم ستیزانه تلاش می‌ورزد.‏
‏ جناب دکتر طباطبایی باید بداند که دوره پنهان کردن ایدئولوژی‌های راسیستی و ناسیونالیستی تحت لوای تحقیقات علمی، ‏کاوش‌های باستانشناسانه و تلاش‌های به ظاهر بی طرفانه فرهنگی و ادبی به سر آمده است. حوزه جدید مطالعات فرهنگی ‏مقولاتی مانند زبان، ملت، قومیت/نژاد، هویت ملی و حقوق جمعی را بازخوانی می‌کند تا شیوه‌های تجاوزگرانه گروه‌های ‏حاکم در این عرصه‌ها را افشا کند و راه را برای ظهور شرایطی انسانی‌تر و دموکراتیک‌تر بازگشاید. در واقع، رسمیت دادن ‏به مبارزه گروه‌های در حاشیه قرار گرفته و شناسایی فرهنگ آن‌ها به مثابه یک حوزه مقاومت چنان اهمیتی به خود گرفته ‏که حتی در گفتمان‌های مارکسیستی نیز شاهد نامگذاری دیسکورس جدیدی زیر عنوان «مارکسیسم فرهنگی» بوده‌ایم. این ‏نگرش جدید مارکسیستی «فرهنگ» را حوزه‌ای می‌بیند که در آن نابرابری‌های اقتصادی و هیرارشی‌های اجتماعی مدام تولید ‏و بازتولید می‌شوند. نابرابری‌های اجتماعی خود را در سیمای طبقه، جنسیت، زبان، لهجه، نژاد/قومیت، مذهب، محل تولد و ‏مکان زیست آشکار می‌کنند. بنابراین، در حوزه فرهنگ است که گروه‌های فرودست به مبارزه ضدستم و ضدطبقاتی دست ‏می‌یازند. در چنین موقعیتی سخن از «اجبار فرهنگی» راندن چه مفهومی می‌تواند داشته باشد؟ مگر مقوله فرهنگ مستقل از ‏عنصر سیاست است؟ جناب طباطبایی به عنوان کسی که ظاهراً زمانی در حلقهٔ لوئی آلتوسر، فیلسوف معروف مارکسیست ‏فرانسوی، حضور داشته است، چگونه می‌تواند از نقش و جایگاه ایدئولوژی هژمونیک در نهادهای دولتی مانند سیستم ‏آموزش و پرورش و مؤسسات دانشگاهی بی خبر باشد؟ ‏
نوع دیگری از خشونت که استاد هگل‌شناس مرتکبش می‌شوند، خشونت معرفت‌شناسانه و اپیستمیک می‌باشد که کاربردها و ‏مکانیزم‌های آن به نحو احسن در آثار خانم گایتری سپیواک، متفکر هندی/بنگالی معرفی شده‌اند. خشونت اپیستمیک هنگامی ‏روی می‌دهد که در یک شرایط نابرابر، طرفی که انواع قدرت‌های سیاسی، مادی، معنوی، نظامی، فرهنگی و زبانی را پشت ‏سرش دارد، در مورد «آن دیگری» دست به تولید دانش می‌زند و او را داخل کاتگوری‌های هویتی، القاب، تعاریف و طبقه ‏بندی‌های مطلوب خود جای می‌دهد؛ مثل کاری که «غرب» با شرقیان و جوامع مستعمره خود کرده است، و ادوارد سعید ‏بزرگ چه زیبا ماهیت و مکانیزم‌های این پدیده را در «اورینتالیسم» و نیز «فرهنگ و امپریالیسم» باز شکافته است. سعید در ‏آثار فوق نشان می‌دهد که چگونه قدرت استعماری غرب انسان‌ها و جوامع متنوع و متکثر را، از شبه قاره هند گرفته تا قاره ‏آفریقا و شرق نزدیک و میانه و دور، زیر کاتگوری «اورینتال» جایشان می‌دهد و آنان را مشمول تعاریف و تفاسیر ‏دلخواهانه خود قرار می‌دهد و با گفتمانی که توأمان برای خود ـ «اوکسیدنت/غرب» ـ تولید می‌کند، مقایسه شان می‌نماید. ‏جناب طباطبایی نیز به سبک و سیاق متدولوژی اورینتالیسم، میلیون‌ها انسان آذربایجانی با نگرش‌ها، خواست‌ها و جهان ‏بینی‌های متفاوت را زیر چتر «پان ترک» قرار می‌دهد و با طرف مقابل که کاتگوری مطلوب و خالص «ایرانی» باشد، ‏مقایسه شان می‌کند.‏
در معادله اورینتالیسم، شرق آن چیزی است که غرب نیست: بی تمدن، بی فرهنگ، بی تاریخ، بی زبان، عقب مانده، ‏احساساتی، وحشی. و غرب همیشه نقطه مقابل شرق است: متمدن، علمی، خردگرا، مترقی، بافرهنگ، بازبان، دمکراتیک، ‏انسانگرا. معادله پان ترکیست/ایرانی آقای طباطبایی نیز همچو چیزی است، مقوله ای که به «اورینتالیسم معکوس» نیز ‏معروف است: «پان ترک» آنی است که «ایرانی» نیست. «پان ترک» جاهل و نادان و ابله و بی‌سواد و بی‌تاریخ و بی‌زبان و ‏بی‌معرفت است. «ایرانی»، در مقابل، باسواد و باتمدن و بافرهنگ و باتاریخ و بازبان و باشعور و باوجدان و باهوش و ‏بافراست است. سؤالی که اصلاً و ابداً به آن پرداخته نمی‌شود، ماهیت و کیستی همین «پان ترک» است که همه از او صحبت ‏می‌کنند ولی کسی او را تعریف نمی‌کند و اعمال و کردارش را به نقد نمی‌کشد. «پان ترکیست» واقعی کیست اما؟ آیا هرکسی ‏که حق تحصیل به زبان مادری‌اش را می‌خواهد پان ترکیست است؟ آیا کسانی که طالب حق تعیین سرنوشت مردم آذربایجان ‏بدست خودشان هستند، پان ترکیست‌اند؟ آیا خیل طرفداران پیشه‌وری، فدرالیست‌ها، استقلال طلبان، دانشجویان، ‏سوسیالیست‌ها، طرفداران نجات دریاچه ارومیه، طرفداران محیط زیست، کارگران، دانشجویان، فمینیست‌ها و روشنفکران ‏آزادیخواه آذربایجان «پان ترکیست» هستند؟ ‏
صاحب این قلم به دلیل نقد راسیسم و اتنوسنتریسم در میان فارس‌ها و ترک‌ها، خود داغ تکفیر و زخم ارتداد بر جان و تن ‏دارد و مثل بعضی‌ها، هرگز نمی‌تواند وجود افراد نژادپرست و یا به قول آقای طباطبایی «پان ترک» را در میان فعالین ‏آذربایجانی، ساده لوحانه و غیراخلاقانه، انکار و تکذیب کند. تردیدی نیست که عده ای نژادپرست نیز در میان لایه‌های ‏مختلف حرکت ملی آذربایجان وجود دارند؛ ولی اینان در مقایسه با توده میلیونی آذربایجانی‌ها و مطالبات رنگارنگ آن‌ها، ‏جز عده‌ای قلیل نیستند. تجاوز و خشونت معرفت‌شناسانه آقای طباطبایی نیز از آن‌جا ناشی می‌شود که او حقوق طبیعی، ‏انسانی و جمعی توده‌های میلیونی ترک در ایران و آذربایجان را، به سبک «اورینتالیسم معکوس» به «پان ترکیسم» تقلیل ‏می‌دهد و تحت لوای » تخطئه پان ترک‌ها» می‌خواهد که حقوق انسانی/مدنی میلیون‌ها انسان را مورد استهزاء قرار دهد. ‏برخلاف تصور آقای طباطبایی، یک «پان ترک نژادپرست» به لحاظ ایدئولوژیک و طرز جهان‌بینی چندان تفاوتی با جناب ‏ایشان ندارد: هر دو نگرشی جوهرگرایانه به انسان، تاریخ، زبان و هویت دارند؛ هر دو اندیشه‌های پیشرو و عدالت جویانه ‏را برنمی‌تابند و هر دو قصد لکه‌دار کردن و از میان برداشتن آزادیخواهان و اندیشمندان مترقی آذربایجان را دارند. ‏
در کنار خشونت سمبولیک، جناب دکتر طباطبایی به خشونت دیگری نیز دست می‌زند که به «خشونت ذاتگرایانه» معروف ‏است. این نوع خشونت معنا و مفهومش را وامدار متفکر بزرگ فلسطینی، زنده‌یاد ادوار سعید است. خشونت ذاتگرایانه ‏زمانی رخ می‌دهد که شخصی مثل دکتر طباطبایی، «آن دیگری» را در یک پروسه جوهرگرایانه، تاریخ زدایانه و ‏بستر/کانتکست زدایانه، با اطلاعاتی ناقص و مبهم تعریف و تمثیل میکند – در واقع ضدتمثیل می‌کند. ذاتگرایی همان پروسه ‏ای است که انسان‌ها را، و نیز ساخت و سازهای اجتماعی مثل فرهنگ، زبان و کاتگوری‌های هویتی را، به مثابه موجودات ‏و مخلوقات تاریخی که مشمول مکانیزم‌های تحولگرانه حرکت تاریخ هستند، نمی‌بیند؛ در عوض برای آنان هویت و ‏موجودیتی ثابت و غیرقابل تحول و تطور قائل می‌شود. ‏
شگفتا! آیا ممکن است هگل‌شناسی مثل آقای طباطبایی مبتدیات فلسفه هگلی را که اصول مبارزاتی اضداد و چرخه سیال ‏همیشه متحول بودن و شدن است، هنوز درک نکرده باشد؟! اگر او فلسفه هگل را درک کرده بود، طرح آن نگرش‌های ‏جوهرگرایانه در مورد «پان ترکها» و زبان ترکی آذربایجانی چگونه ممکن می‌شد؟ آیا او هنوز نمی‌داند که زبان- زبان هر ‏قوم و قبیله و خلقی ـ محصولی است اجتماعی که در بستری تاریخی ـ اجتماعی متحول و دگرگون می‌شود؟ آیا او نمی‌داند که ‏این جامعه و حکومت و دولت آن جامعه است که شرایط لازم برای شکوفایی زبان‌ها را فراهم می‌آورد- و یا دریغ می‌دارد؟ ‏یک پروفسور آشنا با فلسفه هگل چگونه می‌تواند «زبان» را و «ذات زبان» را به دلیل عدم شکوفایی سرزنش کند؛ در ‏صورتی که یک فرد آشنا با بدیهیات هگل می‌بایست نوک تیغ انتقاد و سرزنش را متوجه دولت و سیستم سیاسی آن جامعه‌ای ‏می‌کرد که امکان رشد و بالندگی را از زبان و زبان‌ها گرفته و می‌گیرد؟ ‏
آیا جناب دکتر طباطبایی نمی‌داند که در این نگرش ذاتگرایانه‌اش نیز مشترکات روشنی با راسیست‌ها و یا به قول خودش ‏جمع قلیل‌العدد «پان ترکها» دارد؟ از منظر گفتمانی و ایدئولوژیک، چندان تفاوتی بین یک راسیست آریایی/ایرانی و یک ‏راسیست ترک وجود ندارد. کافی است تا واژه فارس و یا آریایی را از گفتمان نژادپرستانه راسیست‌های ایرانی بردارید و به ‏جایش واژه «ترک» را بگذارید؛ خواهید دید که نژادپرست آریایی شما چه آسان جایش را با نژادپرست ترک ما عوض کرده ‏است. نژادپرست آریایی شما می‌خواهد ایرانی بدون ترک و عرب و لر و بلوچ و کرد و ترکمن داشته باشد. او می‌خواهد ‏ایران اهورایی را از هر آن‌چه و هرآن‌که «انیرانی» است پاکسازی کند. او می‌خواهد ایرانش یک زبان، یک مذهب، یک ‏فرهنگ و یک هویت داشته باشد. او تنوع، گوناگونی و تکثر را دشمن خود می‌پندارد و برای پاکسازی و حذف «آن دیگری» ‏مدام نقشه می‌کشد. ‏
از سوی دیگر، نژادپرست ترک ما نیز چندان تفاوتی با همگون و همزاد ایرانی/آریایی خود ندارد، اگرچه در ظاهر او را ‏رقیب و دشمن خونی خود می‌پندارد. او نیز مثل راسیست‌های آریایی ید طولایی در شیطان سازی، لقب بافی و شجره‌نامه ‏نویسی دارد. نوشتن شجره نامه کردی و یا ارمنی برای مخالفانش از آب خوردن هم آسانتر است؛ هیچ ابایی ندارد تا منتقدین ‏ایدئولوژی پان ترکیستی/نژادپرستی را «استالینیست و پان ایرانیست خجالتی» بنامد. او همانی است که می‌خواهد انسان ‏خالص ترک، آذربایجان خالصاً ترک، قهرمان تاریخی خالصاً ترک، انجمن قلم خالصاً ترک، نویسنده خالص ترک و توران ‏بزرگ خالصاً ترک داشته باشد. برای او هیچ یک از قهرمانان تاریخی آذربایجان، از کوراوغلو و قاچاق نبی گرفته تا ‏ستارخان و باقرخان و خیابانی و پیشه‌وری و بهرنگی، به حد کافی «تورک» نبوده اند! او می‌خواهد «ابرانسان خالص ‏ترک» را – که فقط در کله خودش می‌تواند وجود داشته باشد ـ بیافریند! همچنان که طالبان در بامیان افغانستان مجسمه‌های ‏تاریخی بودا را منفجر می‌کردند تا جامعه مسلمین را از آثار غیراسلامی پاکسازی کنند؛ «پان ترک» ما نیز می‌خواهد تاریخ ‏آذربایجان را از علایم و نشانه‌های غیرترک پاکسازی کند. او حتی نام تاریخی «آذربایجان» را نیز برنمی‌تابد و برای آن هم ‏نام خالص ترک ابداع کرده است: مثلاً ائل ـ تورک! ‏
نگرش جناب دکتر سید جواد طباطبایی، مثل نگرش «پان ترکی» که به ظاهر نقدش می‌کند، نگرشی است راسیستی، ‏جوهرگرا، خالص خواه و طالب پاکسازی. نژادپرست، نژادپرست است؛ صرفنظر از این که ایرانی/آریایی باشد، ترک باشد ‏و یا سامی و غیره. جناب طباطبایی مرتکب خشونت معرفت شناسانه و ذاتگرایانه در حق مردم آذربایجان می‌شود به دلیل آن ‏که نام و لقب یک عده قلیل را که در میان آذربایجانی‌ها روزبه‌روز منزوی‌تر می‌شوند، برمی‌دارد و با تزویر و ریا می‌خواهد ‏قشر عظیم آزادیخواهان و عدالت طلبان آذربایجانی را زیر سیمای چند نفر نژادپرست مرتجع به ایران و جهان معرفی کند. ‏
در خاتمه، شاید یادآوری تحلیل هگل از موقعیت «اسیر و سرور» و «برده و مالک» برای این استاد هگل‌شناس خالی از ‏فایده نباشد. از دیدگاه هگل، وجود اسیر در وجود سرور معنی پیدا می‌کند و هرگونه آگاهی و خودآگاهی‌اش بستگی به آگاهی ‏ارباب دارد و منشعب از اراده معطوف به قدرت اوست. به باور هگل یک وجود کامل توأمان هم سوژه و هم اوبژه خود است ‏در حالی که اسیر/برده تنها به صورت اوبژه وجود دارد چرا که وجودش متکی به دیگری است. او امکان دستیابی به ‏خودآگاهی راستین را زمانی از دست داده است که دست از مقاومت و مبارزه برکشیده و خود را به صورت اوبژه و ابزاری ‏بی اراده در اختیار مالک و ارباب قرار داده است. ‏
هگل که استاد تحلیل دیالکتیکی است، شرط آزادی اسیر را منوط به مبارزه «مرگ یا زندگی» او در راه رهایی‌اش می‌داند. او ‏مبارزه و مقاومت را بزرگترین نشانه خودآگاهی در اسیر می‌بیند و آزادی برده را نیز در گرو همین مبارزه و همین ‏خودآگاهی می‌داند. از منظر او، هدف نهایی اسیر/برده نمی‌تواند غیر از آزادی و رهایی باشد، همانگونه که هدف غائی هر ‏موجود به خودآگاهی رسیده نیز همین باید باشد. طبیعتاً، قاعده هگلی «متحول شوندگی دایمی پدیده‌ها»، شامل فلسفه دیالکتیک ‏خود هگل نیز شد. مارکس این دیالکتیک هگلی حول مبارزه برده و مالک را در عصر سرمایه داری صنعتی در مبارزه ‏میان «پرولتاریا و بورژوازی» تجزیه و تحلیل نمود؛ و متفکرینی مانند فرانتس فانون و آلبرت ممی در مبارزه میان ‏‏»استعمارگر و استعمار شده» همان مباحث را به پیش بردند. از دهه 1970 به این سو، با ظهور مکاتب و پارادایم‌های مختلف ‏پست‌مدرنیستی، پساساختارگرایانه و بویژه پسااستعماری، گفتمان مربوط به استعمار، استعمارگری و استعمارزدایی به ‏افق‌ها و حوزه‌های جدیدی کشیده شده است. طبیعی است که در این عصر شکوفایی گفتمان‌های شالوده‌شکنانه و ظلم‌ستیزانه، ‏فرزندان روشنفکر و آزادی‌خواه آذربایجان نیز، مثل دیگر گروه‌های محکوم و مظلوم، ساکت و آرام نخواهند نشست و با ‏به‌کارگیری نیروهای خلاق خود، از دست‌آوردهای عظیم دانش‌های معاصر در راه آزادی و شکستن بند بردگی مردم خود ‏استفاده خواهند نمود.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen